حدیث شماره 9 باب آنچه از سلاح و وسایل رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله و سلم) نزد ائمّه (علیهم السّلام) است کتاب حجت اصول کافی
ابان عثمان از حضرت صادق (علیه السّلام) روایت کرده که فرمودند: چون وفات رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله) فرارسید، عباس بن عبد المطلب و امیرالمؤمنین (علیه السلام) را طلب کردند. آن گاه به عباس فرمودند: «عموى محمد! قبول مى کنى که ارث محمد را ببرى و قرضش را بپردازى و به وعده هایش وفا کنى؟» او نپذیرفت و گفت: اى رسول خدا پدر و مادرم قربانت، من پیرمردم، عیالم بسیار و مالم اندک است و تو در سخاوت با باد مسابقه گذاشته اى چه کسى طاقت وصایت تو را دارد؟ حضرت اندکى سر پائین انداختند و سپس فرمودند: «عباس مىی پذیرى که ارث محمد را ببرى و قرضش را ادا کنى و وعده هایش را عملى کنى؟» عرض کرد: پدر و مادرم به قربانت پیر مردى عیالمند و نادارم و تو با باد مسابقه دارى. حضرت فرمودند: «همانا این وصیت به کسى می سپارم که شایسته دریافت آن است.» سپس فرمودند: «اى على! اى برادر محمد! قبول دارى که وعده هاى محمد را عمل کنى و قرضش را بپردازى و میراثش را بگیرى؟» (در کیفیت سؤال حضرت از این دو نفر نکته اى لطیف است که در خطاب به عباس اولا گرفتن میراث را مى فرماید و نسبت به على (علیه السلام) قرض و وعده را مقدم می دارد تا تلویحا اشاره به طرز فکر آن دو نفر نموده باشد) على عرض کرد: «آرى پدر و مادرم به قربانت، این ها به گردن من و برای من» على (علیه السلام) فرمودند: «من به پیامبر نظر می کردم، دیدم انگشتر خویش از انگشت بیرون کرد و فرمودند: «تا من زنده ام این انگشتر به دست کن.» چون در انگشتم نهادم، به آن نظر کردم و آرزو بردم که از تمام ترکه (ارث) آن حضرت همین انگشتر را داشته باشم.» سپس پیامبر آواز داد، اى بلال! آن کلاه خود و زره و پرچم و پیراهن و ذوالفقار و عمامه سحاب و جامه (عبا) برد و شال ابرقه (کمربند) و عصا را بیاور، على (علیه السلام) فرماید: «من تا آن ساعت آن کمربند را ندیده بودم، آن گاه تکّه لباسی آوردند که چشم ها را خیره می کرد و معلوم شد که از کمربندهاى بهشتى است.» پیامبر فرمودند: «اى على، جبرئیل این را برایم آورد و گفت اى محمد این را در حلقه هاى زره بگذار و در جاى کمربند به کمر ببند.» سپس دو جفت نعلین عربى طلبید که یکى وصله داشت و دیگرى بى وصله بود و دو پیراهن خواست یکى پیراهنى که با آن به معراج رفته بود و دیگر پیراهنى که با آن به جنگ احد رفته بود و سه کلاه را طلب کرد، کلاه مسافرت و کلاه روز عید فطر و قربان و روزهاى جمعه و کلاهى که به سر می گذاشت و با اصحابش مجلس مى کرد. سپس فرمودند: «اى بلال دو استر: شهباء و دلدل و دو شتر: عضباء، و قصوى و دو اسب: جناح و حیزوم را بیاور؛ جناح اسبى بود که به در مسجد براى حوائج پیامبر (صلّى اللّه علیه و اله) بسته بود و هرکس را دنبال کارى می فرستاد بر آن سوار می کرد و وى را در انجام کار رسول خدا می تاخت و حیزوم اسبى بود که پیامبر به او مى فرمود: «پیش برو اى خیزوم» و الاغى را که عفیر نام داشت آورد. پیامبر فرمودند: «تا من زنده ام، اینها را دریافت کن.» امیر المؤمنین (علیه السلام) گوید: «نخستین چارپائى که مرد، همان عفیر بود، ساعتى که پیامبر (صلّى اللَّه علیه و آله) درگذشت، افسارش را پاره کرد و می تاخت تا در محله قبا بر سر چاه بنى خطمه رسید، خود را در آن افکند و همان چاه گورش گشت.» و روایت شده که امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمودند: «این الاغ با پیامبر (صلّى اللَّه علیه و آله) به سخن درآمد و گفت پدر و مادرم قربانت! پدرم از پدرش و او از جدش و او از پدرش نقل کرد که او با جناب نوح در کشتى بوده و نوح برخاسته و دست به کفل او کشیده و فرموده از پشت این الاغ، الاغى آید که سید پیغمبران و آخرین ایشان بر آن سوار شود، خدا را شکر که مرا همان الاغ قرار داد.»