حدیث شماره 2 باب پیدایش جهان و اثبات پدید آورنده آن کتاب توحید اصول کافی
قسمت چهارم
شرح :
روز سوم آمد و گفت: باز هم سؤال دارم؟ امام فرمود: «هرچه خواهی بپرس.» گفت: دلیل بر پدید آمدن اجسام چیست؟ فرمود: «من هیچ چیز کوچک و بزرگ اجسام جهان را نمی بینم جز اینکه چون چیزی مانندش به آن پیوست شود، بزرگتر گردد و همین نابود شدن (چیز کوچک) و انتقال از حالت اوّل به حالت دوم است و اگر اجسام قدیم بود، نابود و از حالی به حالی منتقل نمی گشت؛ زیرا چیزی که زوال آن جایز است، وجود و عدم آن جایز خواهد بود و پس با بود شدنش بعد از نابودی در حدوث (پیدایش) وارد شود و با بودنش در ازل در عدم داخل گردد و هرگز صفت ازل و عدم و حدوث و قدم در یک چیز جمع نشود.»
عبد الکریم گفت: بر فرض در صورت جریان حالت کوچکی و بزرگی و زمان پیشین و پسین مطلب چنان باشد که فرمودید و بر پدید آمدن اجسام استدلال کردید، ولی اگر چیزها همگی به کوچکی خود باقی بمانند، از چه راه بر حدوث آنها استدلال می کنید؟ امام علیه السّلام فرمود: «ما درباره همین جهان موجود بحث می کنیم. اگر این جهان موجود را برداریم و جهان دیگری به جای آن گذاریم، دلیلی روشن تر پدید آمدن جز همین برداشتن جهان و گذاشتن جهان دیگری به جای آن نیست؛ ولی (باز هم) از همین راه که فرض کردی بر ما احتجاج کنی، جوابت می گویم. ما می گوییم: اگر همه چیز پیوسته به حال کوچکی باقی بماند در عالم ذهن جایز است که وقتی به هرچیز کوچکی، چیزی مانندش پیوست شود، بزرگتر گردد و جایز بودن این تغییر، آن را از قدم بیرون آورد و در حدوث وارد کند. ای عبد الکریم! دیگر سخنی نداری؟» عبد الکریم درماند و خوار شد.
وقتی سال آینده فرارسید، امام علیه السّلام در حرم مکّه او را دید. یکی از شیعیان به حضرت عرض کرد: راستی! ابن ابی العوجاء اسلام اختیار کرد؟ امام فرمود: «او نسبت به اسلام کوردل است، مسلمان نشود.» هنگامی که ابن ابی العوجاء چشمش به امام افتاد، گفت: ای سرور و مولای من! امام فرمود: «چرا این جا آمدی؟» گفت: برای عادت تن و روش مردم شهر و این که دیوانگی و سرتراشی و سنگ پرانی مردم را ببینم. امام علیه السّلام فرمود: «ای عبد الکریم! تو هنوز بر سرکشی و گمراهیت پابرجایی؟» خواست سخنی بگوید که امام فرمود: «در حج مجادله روا نیست» آن گاه عبای خود را از دستش کشید و فرمود: «اگر حقیقت چنان باشد که گویی-در صورتی که چنان نیست-ما و تو رستگاریم و اگر حقیقت چنان باشد که ما گوییم-که همین طور هم هست-ما رستگاریم و تو هلاک!» عبد الکریم رو به همراهان خود کرد و گفت: در دلم دردی احساس می کنم، مرا برگردانید. او را برگردانیدند و سپس جان سپرد و خدایش نیامرزد.