رمز حیات

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر و اجعلنا من خیر اعوانه وانصاره والمستشهدین بین یدیه
رمز حیات

آیه امروز:

کَأَنَّهُنَّ بَیْضٌ مَکْنُونٌ ﴿۴۹ صاقات﴾
گوئی (از لطافت و سفیدی) همچون تخم شترمرغی هستند که (در زیر بال و پر مرغ) پنهان مانده (و دست انسانی هرگز آن را لمس نکرده است).

رمز حیات

رمز حیات

طبقه بندی موضوعی

رمز حیات

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر و اجعلنا من خیر اعوانه وانصاره والمستشهدین بین یدیه

حدیث شماره 4 باب پیدایش جهان و اثبات پدید آورنده آن کتاب توحید اصول کافی

قسمت اول

 

عبدالله دیصانى از هشام پرسید: تو پروردگارى دارى؟ گفت: آرى. گفت: او قادر است؟ گفت: آرى قادر و هم قاهر است. گفت: مى تواند تمام جهان را در تخم مرغی بگنجاند بدون اینکه تخم مرغ بزرگتر یا جهان کوچکتر شود؟ هشام گفت: مهلتم بده، دیصانى گفت: یک سال به تو مهلت دادم و بیرون رفت. هشام سوار شد و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسید و اجازه خواست و حضرت به او اجازه داد، هشام عرض کرد: یأبن رسول الله عبدالله دیصانى از من سؤالى کرده که در آن تکیه گاهى جز خدا و شما نباشد. امام فرمود: «چه سؤالى کرده؟» عرض کرد: چنین و چنان گفت. حضرت فرمود: اى هشام چند حس دارى؟» گفت: پنج حس. فرمود: «کدام یک کوچکتر است؟» گفت باصره (یعنى چشم). فرمود: «اندازه مرکز دید چشم تو چه قدر است‌؟» گفت: اندازه یک عدس یا کوچکتر از آن پس فرمود: «اى هشام! بنگر به پیش رو و بالاى سرت و به من بگو چه مى بینى» گفت: آسمان، زمین، خانه ها، کاخ ها، بیابان ها، کوه ها و نهرها را مى بینم. امام (علیه السلام) فرمود: «آن که توانست این دیدنی ها را در کاسه چشم تو که به اندازه یک عدس یا کوچکتر از آن جای دهد، می تواند جهان را در تخم مرغ درآورد بی آنکه جهان، کوچک و تخم مرغ، بزرگ شود.» آنگاه هشام به جانب حضرت خم شد و دست و سر و پایش بوسید و عرض کرد مرا بس است اى پسر پیغمبر و به منزلش بازگشت. فردای آن روز دیصانی نزد هشام آمد و گفت: ای هشام! من آمدم که به تو سلام دهم، نه آنکه از تو پاسخ خواهم. هشام گفت: اگر به درخواست پاسخ هم آمده ای، این پاسخ تو است (جواب حضرت را به او گفت.) دیصانى از نزد او خارج شد و به سمت خانه امام صادق علیه السلام آمد و اجازه خواست، حضرت به او اجازه داد، چون نشست گفت: اى جعفر بن محمد، مرا به معبودم راهنمائى فرما. امام صادق به او فرمود: «نامت چیست؟» دیصانى بیرون رفت و اسمش را نگفت. رفقایش به او گفتند چرا نامت را به حضرت نگفتى؟ جواب داد اگر مى گفتم نامم عبدالله (بنده خدا) است، مى گفت: آنکه تو بنده اش هستى کیست؟ آنها گفتند باز گرد و بگو تو را به معبودت راهنمایی کند و اسمت را نپرسد.