رمز حیات

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر و اجعلنا من خیر اعوانه وانصاره والمستشهدین بین یدیه
رمز حیات

آیه امروز:

کَأَنَّهُنَّ بَیْضٌ مَکْنُونٌ ﴿۴۹ صاقات﴾
گوئی (از لطافت و سفیدی) همچون تخم شترمرغی هستند که (در زیر بال و پر مرغ) پنهان مانده (و دست انسانی هرگز آن را لمس نکرده است).

رمز حیات

رمز حیات

طبقه بندی موضوعی

رمز حیات

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر و اجعلنا من خیر اعوانه وانصاره والمستشهدین بین یدیه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باب ضرورت وجود حجت» ثبت شده است

حدیث شماره 5 باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی

 

احول گوید زید بن على بن حسین (علیهما السلام) زمانى که متوارى و پنهان بود مرا خواست، نزدش رفتم، به من گفت اى ابا جعفر اگر از ما خانواده کسى نزد تو آید (و تو را به یارى طلبد) چه جواب می دهى، با او به جبهه جنگ می روى؟ به او گفتم: اگر پدرت یا برادرت مرا بخواهند می روم، زید گفت من می خواهم به جنگ این قوم (بنى امیه) بروم با من بیا، گفتم: نه قربانت گردم. به من گفت: جان خودت را بر من ترجیح می دهى؟! گفتم من یک نفرم (یک جان بیش ندارم‏) اگر در روى زمین امامى جز تو باشد، هر کس از تو کناره گیرد نجات یافته و هر کس با تو آید هلاک گشته و اگر براى خدا امامى روى زمین نباشد، کسى که از تو کناره کند با آنکه همراهیت کند برابرست، بمن گفت: اى ابا جعفر من با پدرم سر یک سفره می نشستم، او پاره گوشت چرب را برایم لقمه می کرد و لقمه داغ را براى دلسوزى به من سرد می کرد، او از گرمى آتش دوزخ به من دلسوزى نکرده است؟ از روش دیندارى به تو خبر داده و به من خبر نداده است؟!! عرض کردم قربانت گردم، چون از آتش دوزخ به تو دلسوزى کرده خبرت نداده است، زیرا می ترسید که تو نپذیرى و از آن جهت به دوزخ روى ولى به من خبر داده که اگر بپذیرم نجات یابم و اگر نپذیرم از دوزخ رفتن من باکى بر او نباشد (زیرا هر چه باشم فرزند او نیستم پس به من فرمود با بنى امیه نجنگ ولى به تو نفرمود) سپس به او گفتم: قربانت گردم، شما بهترید یا پیغمبران؟ فرمود: پیغمبران گفتم: یعقوب به یوسف علیهما السّلام فرمود «قصّه خوابت را برای برادرانت مگو که برایت نیرنگی می سازند» او خوابش را نگفت و پنهان داشت که برایش نیرنگى نریزند، همچنین پدر تو مطلب را از تو پنهان کرد زیرا بر تو بیم داشت، زید فرمود: اکنون که چنین گوئى بدان که مولایت در مدینه به من خبر داد که: من کشته می شوم و در کناسه کوفه بدار روم و خبر داد که کتابى نزد اوست که کشتن و بدار رفتن من در آن نوشته است، احول گوید من به حج رفتم و گفتگوى خودم را با زید به حضرت صادق (علیه السلام) عرض کردم، فرمودند: «تو راه او را از پیش رو و پشت سر، از راست و از چپ، از بالا سر و زیر پایش بسته ای و برایش راه برون رفت نگذاشته ای.» (هر چه گفت جوابش را دادى).

حدیث شماره ۴ باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی


قسمت چهارم

سپس امام صادق (علیه السلام) رو به حمران کرد و فرمودند: «تو کلام را به جای خود می رانی و به حقّ می رسی.» 
و به شام بن سالم متوجه شد و فرمودند: «تو راه را دنبال می کنی اما آن را نمی یابی.» [می خواهى مربوط سخن بگوئى ولى نمی توانى‏] و متوجه احول شد و فرمودند: «تو بسیار قیاس می کنی و از موضوع بیرون می روی. باطل را با باطل می شکنی، اگرچه باطل تو آشکارتر است.» 
سپس متوجه قیس ماصر شد و فرمودند:«تو سخن می گویی ولی آنچه را به روایتی از رسول خدا نزدیک تر است، از آن دور می کنی. درست را با نادرست می آمیزی و حال آن که اندکی از درست و حقّ، از بسیاری نادرست بسنده است. تو و احول دو گنجشک پرجست وخیز ماهر هستید.»
 یونس گوید: به خدا که من فکر می کردم نسبت به هشام هم نظری نزدیک به آنچه درباره آن دو نفر فرمود، می فرماید،
 ولى فرمودند: «اى هشام تو به هر دو پا به زمین نمی خورى (به طورى که هیچ گونه جوابى برایت نباشد) تا خواهى به زمین برسى پرواز می کنى (به محض اینکه نشانه مغلوبیتت هویدا گردد خودت را نجات می دهى) مانند توئى باید با مردم سخن گوید. خود را از لغزش نگهدار، شفاعت ما دنبالش می آید ان شاء اللَّه.»
 

حدیث شماره ۴ باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی
قسمت سوم

 

شامی خطاب به هشام گفت :چه کسی نسبت به مخلوق خیر اندیش تر است، پروردگارشان یا خودشان؟
 هشام: پروردگارشان از خودشان خیر اندیش تر است.
 شامی: آیا پروردگار شخصی را گماشته تا ایشان را متحد کند، ناهمواری هایشان را هموار سازد و حق و باطل را به ایشان بازگوید؟ 
هشام: در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) یا امروز؟ 
شامى: در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) که خود آن حضرت بود، امروز کیست؟ 
هشام: همین شخصى که بر مسند نشسته (اشاره به امام صادق علیه السلام کرد) و از اطراف جهان به سویش رهسپار گردند تا به میراث علمى که از پدرانش دست به دست گرفته خبرهاى آسمان و زمین را براى ما باز گوید.
 شامى: من چگونه می توانم این را بفهمم؟
 هشام: هر چه می خواهی از او بپرس. 
شامى: عذرى برایم باقى نگذاشتى، بر من است که بپرسم. 
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:« اى شامى! می خواهى گزارش سفر و راهت را به خودت بدهم؟ چنین بود و چنان بود»
 شامى با سرور و خوشحالى می گفت: راست گفتى، اکنون به خدا اسلام آوردم،
 امام صادق (علیه السلام) فرموند:« نه، بلکه اکنون به خدا ایمان آوردى، اسلام پیش از ایمان است، به وسیله اسلام از یک دیگر ارث برند و ازدواج کنند و به وسیله ایمان ثواب برند.» (تو که قبلا به خدا و پیغمبر ایمان داشتى مسلمانى بودى که ثواب عبادت نداشتى و اکنون که مرا به امامت شناختى خدا برای عباداتت هم به تو ثواب خواهد داد) 
شامى عرض کرد: درست فرمودى، گواهى دهم که جز خدا کسی شایسته عبادت نیست و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) رسول خداست و تو جانشین اوصیاء هستى.

 

حدیث شماره 4 باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی

قسمت دوم

... امام صادق (علیه السلام) برایش جا بازکرد و فرمودند: «هشام با دل و زبان و دستش یاور ماست» سپس فرمودند: «اى حمران با مرد شامى سخن بگو.» او وارد بحث شد و بر شامى غلبه کرد سپس فرمودند: «اى طاقى تو با او سخن بگو.» او هم سخن گفت و غالب شد. سپس فرمودند: «اى هشام بن سالم تو هم گفتگو کن» او با شامى برابر شد [هر دو عرق کردند] سپس امام صادق (علیه السلام) به قیس ماصر فرمودند: «تو با او سخن بگو» او وارد بحث شد و حضرت از مباحثه آنها می خندید زیرا مرد شامى گیر افتاده بود پس به شامى فرمودند: «با این جوان- یعنى هشام بن حکم- صحبت کن.» گفت حاضرم.
سپس مرد شامی به هشام گفت: اى جوان درباره امامت این مرد از من بپرس.
هشام (از سوء ادب او نسبت به ساحت مقدس امام (علیه السلام)) خشمگین شد به طورى که می لرزید، سپس به مرد شامى گفت: اى مرد آیا پروردگارت به مخلوقش خیر اندیش‏تر است یا مخلوق به خودشان،
شامی گفت بلکه پروردگارم نسبت به مخلوقش خیر اندیش‏تر است.
هشام: در مقام خیراندیشى براى مردم چه کرده است؟
شامى: براى ایشان حجت و دلیلى به پا داشته تا متفرق و مختلف نشوند و او ایشان را با هم الفت دهد و ناهمواری هاشان را هموار سازد و ایشان را از قانون پروردگارشان آگاه سازد.
هشام: او کیست؟
شامی: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است.
هشام: بعد از رسول خدا (ایشان را از قانون پروردگارشان آگاه سازد. کیست؟
شامى: قرآن و سنت است.
هشام: قرآن و سنت براى رفع اختلاف امروز ما سودمند است؟
شامى: آرى.
هشام: پس چرا من و تو اختلاف کردیم و براى مخالفتى که با تو داریم از شام به اینجا آمدى! شامى خاموش ماند، امام صادق (علیه السلام) به او فرمود: «چرا سخن نمی گوئى.»
شامی گفت: اگر بگویم قرآن و سنت از ما رفع اختلاف می کنند باطل گفته‏ ام زیرا عبارات کتاب و سنت معانى مختلفى را متحمل است (چند جور معنى مى‏شود) و اگر بگویم اختلاف داریم و هر یک از ما مدعى حق می باشیم، دیگر قرآن و سنت به ما سودى ندهند (زیرا که هر کدام از ما آن را به نفع خویش توجیه می کنیم) ولى همین استدلال بر له من و علیه هشام است، حضرت فرمودند: «از او بپرس تا بفهمى که سرشار است.»

حدیث شماره 4 باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی

قسمت اول

 

یونس بن یعقوب گوید خدمت امام صادق (علیه السلام) بودم که مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شد و گفت من علم کلام و فقه و فرائض می دانم و براى مباحثه با اصحاب شما آمده‏ام. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «سخن تو از گفتار پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است یا از پیش خودت؟» گفت: از گفته پیغمبر و هم از خودم، امام (علیه السلام) فرمودند: «پس تو شریک پیغمبرى؟» گفت: نه: فرمودند: «از خداى عز و جل وحى شنیده‏اى که به تو خبر دهد؟» گفت: نه فرمودند: «چنان که اطاعت پیغمبر را واجب می دانى اطاعت خودت را هم واجب میدانى؟» گفت: نه، حضرت به من متوجه شد و فرمودند: «اى یونس پسر یعقوب! این مرد پیش از آنکه وارد بحث شود خودش را محکوم کرد» سپس فرمودند: «اى یونس اگر علم کلام خوب می دانستى با او سخن می گفتى» یونس گوید: (من گفتم) واى افسوس. سپس گفتم: قربانت! من شنیدم که شما از علم کلام نهى می نمودى و می فرمودى واى بر اصحاب علم کلام زیرا می گویند این درست مى‏آید و این درست نمى‏آید، این به نتیجه نمی رسد، این را می فهمیم و این را نمی فهمیم. امام فرمودند: «من گفتم واى بر آنها اگر گفته مرا رها کنند و دنبال خواسته خود بروند.» سپس به من فرمودند: «برو بیرون و هر کس از متکلمین را دیدى بیاور.» یونس گوید من حمران بن اعین و احول و هشام بن سالم را که علم کلام خوب می دانستند آوردم و نیز قیس بن ماصر که به عقیده من در کلام بهتر از آنها بود و علم کلام را از امام سجاد (علیه السلام) آموخته بود آوردم: چون همگى در مجلس قرار گرفتیم، امام صادق (علیه السلام) سر از خیمه بیرون کرد و آن خیمه‏اى بود که در کوه کنار حرم براى حضرت می زدند که چند روز قبل از حج آنجا تشریف داشت. چشم حضرت به شترى افتاد که به دو مى‏آمد فرمودند: «به پروردگار کعبه که این هشام است.» ما فکر می کردیم مقصود حضرت هشام از فرزندان عقیل است که او را بسیار دوست می داشت، که ناگاه هشام بن حکم وارد شد و او در آغاز روئیدن موى رخسار بود و همه ما از او بزرگسال تر بودیم.

حدیث شماره ۳ باب ضرورت حجت کتاب حجت اصول کافی

جمعى از اصحاب که حمران و ابن نعمان و ابن سالم و طیار در میانشان بود، خدمت امام صادق (علیه السلام) بودند و جمع دیگرى در اطراف هشام بن حکم که تازه جوانى بود، نیز حضور داشتند، امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «اى هشام گزارش نمی دهى که (در مباحثة) با عمرو بن عبید چه کردى و چگونه از او سؤال نمودى؟» عرض کرد جلالت شما مرا می گیرد و شرم می دارم و زبانم نزد شما بکار نمیافتد، امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «چون به شما امرى نمودم ،بجاى آرید. »هشام عرض کرد موضوع عمرو بن عبید و جلوسش در مسجد بصره را شنیدم و آن بر من بزرگ آمد پس به سویش رفته، روز جمعه به بصره رسیدم. و به مسجد آنجا رفتم، جماعت بسیارى را دیدم که حلقه زده و عمرو بن عبید در میان آنهاست، جامه پشمینه سیاهى به کمر بسته و عبائى بدوش انداخته و مردم از او سؤال می کردند، از مردم راه خواستم، بمه ن راه دادند تا در آخر مردم به زانو نشستم. آنگاه گفتم: اى مرد دانشمند من مردى غریبم، اجازه دارم مسأله‏ا ى‏ بپرسم؟ گفت: آرى. گفتم: شما چشم دارید گفت: پسر جانم این چه سؤالى است، چیزى را که میبینى چگونه از آن میپرسى؟!! گفتم: سؤال من همین طور است. گفت: بپرس پسر جانم، اگر چه پرسشت احمقانه است. گفتم: شما جواب همان را بفرمائید، گفت: بپرس، گفتم شما چشم دارید؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چکار می کنید؟ گفت: با آن رنگ ها و اشخاص را میبینم، گفتم :بینى دارید؟ گفت: آرى گفتم: با آن چه می کنى گفت: با آن میبویم، گفتم: دهن دارید؟ گفت آرى گفتم: با آن چه می کنید؟ گفت: با آن مزه را میچشم گفتم: گوش دارید؟ گفت آرى گفتم: با آن چه می کنید؟ گفت: با آن صدا را می شنوم گفتم: شما دل دارید گفت آرى گفتم: با آن چه می کنید گفت: با آن هر چه بر اعضاء و حواسم در آید، تشخیص می دهم، گفتم مگر با وجود این اعضاء از دل بی نیازى نیست؟ گفت: نه، گفتم چگونه؟ با آنکه اعضاء صحیح و سالم باشد (چه نیازى به دل دارى)؟ گفت پسر جانم هر گاه اعضاء بدن در چیزى که ببوید یا ببیند یا بچشد یا بشنود تردید کند، آن را به دل ارجاع دهد تا تردیدش برود و یقین حاصل کند، من گفتم: پس خدا دل را براى رفع تردید اعضاء گذاشته است؟ گفت: آرى، گفتم: دل لازم است و گرنه براى اعضاء یقینى نباشد گفت: آرى گفتم، اى ابا مروان (عمرو بن عبید) خداى تبارک و تعالى که اعضاء تو را بدون امامى که صحیح را تشخیص دهد و تردید را متیقن کند وانگذاشته، این همه مخلوق را در سرگردانى و تردید و اختلاف واگذارد و براى ایشان امامى که در تردید و سرگردانى خود به او رجوع کنند قرار نداده. در صورتى که‏ براى اعضاء تو امامى قرار داده که حیرت و تردیدت را به او ارجاع دهى؟ او ساکت شد و به من جوابى نداد، سپس به من متوجه شد و گفت: تو هشام بن حکمى؟ گفتم: نه گفت: از همنشین ‏هاى او هستى؟ گفتم: نه گفت: اهل کجائى؟ گفتم: اهل کوفه، گفت: تو همان هشامى. سپس مرا در آغوش گرفت و به جاى خود نشانید و خودش از آنجا برخاست و تا من آنجا بودم سخن نگفت، حضرت صادق (علیه السلام) خندیدند و فرمود: «این را کى به تو آموخت؟» عرض کردم: آنچه از شما شنیده بودم منظم کردم، فرمودند: «به خدا سوگند این مطالب در صحف ابراهیم و موسى می باشد.»

حدیث شماره ۲ باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی

به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم، همانا خدا برتر و بزرگوارتر از این است که به سبب آفریدگانش شناخته شود، بلکه این آفریدگانند که به سبب خداوند شناخته می شوند. فرمودند: «راست گفتى.» عرض کردم کسی که فهمید پروردگاری دارد، سزاوار است که بداند برای آن پروردگار خشنودی و خشمی است. و خشنودی و خشمش جز با وحی یا فرستاده، شناخته نمی شود و آن که به او وحی نمی شود سزاوار است که فرستاده را بجوید و چون ایشان را بیابد باید بداند که ایشان حجت خدایند و اطاعتشان لازم است، من به مردم (اهل سنت) گفتم: آیا شما می دانید که پیامبر، حجت خدا در میان خلقش بود؟ گفتند: آرى. گفتم: چون پیغمبر درگذشت، حجت خدا بر خلقش کیست؟ گفتند: قرآن، من در قرآن نظر کردم و دیدم سنى و تفویضى مذهب و زندیقى که به آن ایمان ندارد، براى مباحثه و غلبه بر مردان در مجادله به آن استدلال می کنند، (و آیات قرآن را به رأى و سلیقه خویش بر اعتقاد خود تطبیق می کنند) پس دانستم که قرآن بدون قیم (سرپرستى که آن را طبق واقع و حقیقت تفسیر کند) حجت نباشد و آن قیم هر چه نسبت به قرآن گوید حق است، پس به ایشان گفتم: قیم‏ قرآن کیست؟ گفتند: ابن مسعود قرآن را می دانست، عمر هم می دانست، حذیفة هم می دانست، گفتم تمام قرآن را؟ گفتند: نه، من کسی را ندیدم که بگوید کسى جز على (علیه السلام) تمام قرآن را می دانست و چون مطلبى میان مردمى باشد که این گوید نمی دانم و این گوید نمی دانم و این گوید نمی دانم و این (على بن ابى طالب) گوید می دانم، پس گواهى دهم که على (علیه السلام) قیم قرآن باشد و اطاعتش لازم است و اوست حجت خدا بعد از پیغمبر بر مردم و اوست که هر چه نسبت به قرآن گوید حق است. حضرت فرمودند: «خدا تو را بیامرزد.»


حدیث شماره ۱ ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی

هشام بن حکم گوید امام صادق (علیه السلام) به زندیقى که پرسید پیغمبران و رسولان را از چه راه ثابت می کنید؟ فرمودند: «چون ثابت کردیم که ما آفریننده و صانعى داریم که از ما و تمام مخلوق برتر و با حکمت و رفعت است. و جایز نیست آفریدگانش او را دیده، لمسش کنند، آن گاه او با آنان و آنان با او درآمیخته، با هم مباحثه کنند، ثابت می شود که باید در میان آفریدگانش سفیرانی داشته باشد که خواست او را براى مخلوق و بندگانش بیان کنند و ایشان را به مصالح و منافعشان و موجبات تباه و فنایشان رهبرى نمایند، پس وجود امر و نهی کنندگان و تقریر نمایندگان از طرف خداى حکیم دانا در میان خلقش ثابت گشت و ایشان همان پیغمبران و برگزیده‏ هاى خلق او باشند، حکیمانى هستند که به حکمت تربیت شده و به حکمت مبعوث گشته‏ اند، با آنکه در خلقت و اندام با مردم شریکند در احوال و اخلاق شریک ایشان نباشند. از جانب خداى حکیم دانا به حکمت مؤید باشند، سپس آمدن پیغمبران در هر عصر و زمانى به سبب دلائل و براهینى که آوردند ثابت شود، تا زمین خدا از حجتى که بر صدق گفتار و جواز عدالتش نشانه‏ اى داشته باشد، خالى نماند.»