حدیث شماره 5 باب ضرورت وجود حجت کتاب حجت اصول کافی
احول گوید زید بن على بن حسین (علیهما السلام) زمانى که متوارى و پنهان بود مرا خواست، نزدش رفتم، به من گفت اى ابا جعفر اگر از ما خانواده کسى نزد تو آید (و تو را به یارى طلبد) چه جواب می دهى، با او به جبهه جنگ می روى؟ به او گفتم: اگر پدرت یا برادرت مرا بخواهند می روم، زید گفت من می خواهم به جنگ این قوم (بنى امیه) بروم با من بیا، گفتم: نه قربانت گردم. به من گفت: جان خودت را بر من ترجیح می دهى؟! گفتم من یک نفرم (یک جان بیش ندارم) اگر در روى زمین امامى جز تو باشد، هر کس از تو کناره گیرد نجات یافته و هر کس با تو آید هلاک گشته و اگر براى خدا امامى روى زمین نباشد، کسى که از تو کناره کند با آنکه همراهیت کند برابرست، بمن گفت: اى ابا جعفر من با پدرم سر یک سفره می نشستم، او پاره گوشت چرب را برایم لقمه می کرد و لقمه داغ را براى دلسوزى به من سرد می کرد، او از گرمى آتش دوزخ به من دلسوزى نکرده است؟ از روش دیندارى به تو خبر داده و به من خبر نداده است؟!! عرض کردم قربانت گردم، چون از آتش دوزخ به تو دلسوزى کرده خبرت نداده است، زیرا می ترسید که تو نپذیرى و از آن جهت به دوزخ روى ولى به من خبر داده که اگر بپذیرم نجات یابم و اگر نپذیرم از دوزخ رفتن من باکى بر او نباشد (زیرا هر چه باشم فرزند او نیستم پس به من فرمود با بنى امیه نجنگ ولى به تو نفرمود) سپس به او گفتم: قربانت گردم، شما بهترید یا پیغمبران؟ فرمود: پیغمبران گفتم: یعقوب به یوسف علیهما السّلام فرمود «قصّه خوابت را برای برادرانت مگو که برایت نیرنگی می سازند» او خوابش را نگفت و پنهان داشت که برایش نیرنگى نریزند، همچنین پدر تو مطلب را از تو پنهان کرد زیرا بر تو بیم داشت، زید فرمود: اکنون که چنین گوئى بدان که مولایت در مدینه به من خبر داد که: من کشته می شوم و در کناسه کوفه بدار روم و خبر داد که کتابى نزد اوست که کشتن و بدار رفتن من در آن نوشته است، احول گوید من به حج رفتم و گفتگوى خودم را با زید به حضرت صادق (علیه السلام) عرض کردم، فرمودند: «تو راه او را از پیش رو و پشت سر، از راست و از چپ، از بالا سر و زیر پایش بسته ای و برایش راه برون رفت نگذاشته ای.» (هر چه گفت جوابش را دادى).